مدیریت بحران:

روزی دو نفر در جنگل قدم می زدند.
ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد..
یکی از آنها سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید.
دیگری گفت بی جهت آماده نشو هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود.
مرد اول به دومی گفت : قرار نیست از شیر سریعتر بدوم. کافیست از تو سریعتر بدوم...

و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام مدیریت بحران شکل گرفت !!!

دوست داشتن در مقابل استفاده کردن:

USE vs. LOVE 

 زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتومبیل جدیدش بود کودک 4 ساله اش  تکه سنگی را بداشت و  بر روی بدنه اتومبیل خطوطی انداخت.

مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد
بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده
 در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد

وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید "پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد" !
آن مرد آنقدر مغموم بود که هیچ چیز نتوانست بگوید. به سمت اتومبیل برگشت وچندین باربا لگدبه آن زد
 حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی
آن انداخته بود  نگاه می کرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

روز بعد آن مرد خودکشی کرد
 خشم و عشق حد و مرزی ندارند. دومی ( عشق) را انتخاب کنید تا زندگی دوست داشتنی داشته باشید و این را به یاد داشته باشیدکه
 اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند
در حالیکه امروزه از انسانها استفاده می شود و اشیاء دوست داشته می شوند.

مردم چی می گن؟

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!... می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!... از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...  

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

از طرف کسیکه خیلی دوستش دارم:

خنجری بر قلب بیمارم زدند 

بی گناهی بودم و دارم زدند 

از غم نامردمی پشتم شکست 

دشنه نامرد بر قلبم نشست 

عشق آمد تیشه زد بر ریشه ام 

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام 

عشق اگر این است مرتد می شوم 

خوب اگر این است من بد می شوم 

-----------------------------

پای صحبت دوست:

این اس ام اس از طرف یکی از دوستای خوب دوران مدرسمه: 

 

 

مردم اغلب بی انصاف ٬بی منطق و خود محورند٬ولی آنان را ببخش اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند ٬ولی مهربان باش
اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت٬ولی موفق باش
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند ٬ولی سازنده باش
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند ٬ولی شادمان باش
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد ودر نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم 

 

 

(کورش کبیر) 

انیشتین و راننده اش:

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد. 

 

گزیده های مثل هیچکس

مادر شوهر:

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند.

عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت : که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است. 

 

گزیده های مثل هیچکس

گزیده های یک دوست:

یک قصه تلخ:  

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند.
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند.
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها.
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند.
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند.
مارها بازگشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند.
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند.
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است.
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان

 

گزیده های مثل هیچکس

متن موزیک:

 نوای نی از استاد محمدرضا شجریان 

متن موزیکی که دارین گوش میدین اینه: 

چنانم بانگ نی ، آتش بر جان زد
که گویی کس ، آتش در نیستان زد

مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نوای نی امشب بر آن دامان زد

چنانم بانگ نی ، آتش بر جان زد
که گویی کس ، آتش در نیستان زد

مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نوای نی امشب بر آن دامان زد

نی محزون داغ مرا تازه از لاله کند
ز جدایی ها چو شکایت کند و ناله کند
که به جانش آتش ، هجر یاران زد

به کجایی ای گل من که همچو نی بنالد ز غمت دل من
به کجایی ای گل من که همچو نی بنالد ز غمت دل من

جز ناله ی دل نبود از عشقت حاصل من

گذری به سرم ، نظری بر چشم ترم
که از غم تو قلب رهی خون شد و از دیده برون شد
نوای نی گوید کز عشقت چون شد

این روزا...:

کلاس داره بگی: من؟ تلوزیون ایران؟ عمرآ!!! مگه خر گازم گرفته تلوزیون ایران ببینم؟ با اون برنامه های مزخرفش!!!! 

کلاس داره از توی کیفت صدای زنگ موبایل بیاد....بعد تو بعد از اینکه ۵ تا گوشی از تو کیفت در آوردی...یهو دست کنی تو جیبت بگی...اینه!!!!! 

کلاس داره یه وبلاگ بزنی بگی تنهام...خیلی تنهام....یه همدم میخوام.... 

کلاس داره بعد از اینکه با بی اف یا جی افت به هم میزنی...به یه طریقی به گوشش برسونی که ازدواج کردی و الان کلآ خوشبختی! حالا کی می فهمه که عین سگ داری دروغ میگی؟ 

کلاس داره بگی : ما که واسه یارانه ثبت نام نکردیم که.....!!! حالا کی میفهمه ساعت ۰۰:۰۱ روز ۲۸ آذر پریدی یارانه تو از حسابت کشیدی بیرون؟! 

کلاس داره بگی : من که اینجا نمیمونم...دنبال کارامم که برم....اینجا که جای موندن نیست!!! حالا کی میفهمه تا همین هفته ی پیش با قاطر میرفتی دوغوز آباد!!! 

کلاس داره بگی خیلی چاق شدم.....در حالی که شیکمت چسبیده پس گردنت!!! 

کلاس داره بگی..... 

ای خدا....دارم وسط اینهمه چرندیات و خزعبلات خفه می شم.....کمک.....

وقتی خوشت نمیاد...:

وقتی خوشت نمیاد که لبخند بزنی میزنی...وقتی خوشت نمیاد که بخوابی میخوابی  و وقتی خوشت نمیاد که بلن شی میشی...وقتی خوشت نمیاد دروغ بگی مجبوری بگی و وقتیم خوشت نمیاد ریخت یکی رو سر کار تحمل کنی مجبوری...و و و .بعد میگن خوشبختی چیه؟!!!...اگه خوشبختی چار تا پایه داشته باشه یکیش اینه که مجبور نباشی !

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید !! و روی شاخه درختی نشست:

روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به  کلاغ گفت:


ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم!

اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …

کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:

این حرفهای مسخره را رها کن  اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.
روباه گفت: ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت: باز که شروع کردی اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.
روباه دهانش را باز باز کرد.
کلاغ گفت : بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت : بازیه ؟ خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه ... بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت : کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد. 

نتیجه اخلاقی: سعی کن در مورد چیزی که علم کافیشو نداری اظهار نظر نکنی.