-
مغازه شوهر فروشی!!!
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1390 08:06
یک مغازه شوهر فروشی در نیو یورک باز شده که خانمها میتوانند به آنجا رفته و برای خود شوهری تهیه کنند در تابلوی راهنمای مقابل درب ورودی مطالب ذیل نوشته شده: شما در طول عمرتان فقط یکبار میتوانید از این محل دیدن کنید اینجا شش طبقه است و ارزش محصولات هر طبقه بالایی بیشتر از طبقه پائینی است شما میتوانید فقط یک محصول از یکی...
-
ویروسی به نام زن:
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 21:07
ویروسی به نام زن جیبها تو Search میکنه پولاتو Delete میکنه خانوادتو Edit میکنه ارتباط با دوستاتو Cut میکنه دوستهای خودشو Paste میکنه موبایلتو Scan میکنه خوشیهاتو Cancel میکنه اموالتو Rename میکنه هر چی قربون صدقش بری تو Recycle Bin میریزه هر چی منفی بهش گفتی Save میکنه هر وقت باهات دعواش بشه همشونو Restore...
-
دلنوشته:
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 21:01
اینو همیشه بدون که: زندگی یک مشکل نیست که بخوای حلش کنی بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت ببری
-
ماجراهای کبری خانوم و عذرا خانوم:
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 20:52
مکان : مَطبَخ کُبرا خانُم که با عُذرا خانُم در حال پاک کردنِ سَبزی آش نَذری هستَن…! **** ………………………………………………….. **** عُذرا خانم: مُگم کُبرا خانم دیدی عَسکِ ای دختره گلشیفتَه ره…؟**** **** کُبرا خانم: ها خواهَر جان…. مُویَم تو کامفیوتِر دختر اَعظم خانم اینا دیدُم….! وابمانه اِلهی به حق پَنش تَن…! ای چیجور شب اَول قبر...
-
من و ازدواج و درس و خدمت و کار و تخمه:
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 20:30
چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ». رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »! گفت:« بی سواد! امل! بی...
-
لطفا مطالعه بفرمایید!!! من که لذت بردم...
یکشنبه 29 آبانماه سال 1390 12:27
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی...
-
بوقلمون و ...
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 11:59
بوقلمونی، گاوی بدید و بگفت:در آرزوی پروازم اما چگونه ، ندانم گاو پاسخ داد: گر ز تپاله من خوری قدرت بر بالهایت فتد و پرواز کنی بوقلمون خورد و بر شاخی نشست تیراندازی ماهر، بوقلمون بر درخت بدید، تیری بر آن نگون بخت بینداخت و هلاکش نمود ▪ نتیجه اخلاقی با خوردن هر گندی شاید به بالا رسی، لیک در بالا نمانی
-
معنی مادر!!!
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 11:57
WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN………………… وقتی خیس از باران به خانه رسیدم BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?” برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟ SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED” خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟ DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL...
-
دفتر مشق کثیف!!!
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 11:55
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا … دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقههاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت...
-
دوست داشته باشید و توجه کنید...
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 11:54
مرد را به عقلش نه به ثروتش زن را به وفایش نه به جمالش دوست را به محبتش نه به کلامش عاشق را به صبرش نه به ادعایش مال را به برکتش نه به مقدارش خانه را به آرامشش نه به اندازه اش اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش غذارا به کیفیتش نه به کمیتش درس را به استادش نه به سختیش دانشمند را به علمش نه به مدرکش مدیر را به عمل کردش نه...
-
داستان بسیار جالب یک موش و تله موش...
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 11:52
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود… موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .» اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله...
-
آن سوی پنجره!!!
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 11:51
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ،...
-
اعتباری به خروس سحری نیست دگر...
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 11:47
کوک کن ساعتِ خویش ! اعتباری به خـروسِ سـحری ، نیســت دگر دیـر خوابیده و برخاسـتــنـش دشـوار اسـت کوک کن ساعتِ خویش ! که مــؤذّن،شبِ پیـش دسته گل داده به آب و در آغــــوش ســــــــحر رفــتــه به خــــــواب ... کوک کن ساعتِ خویش ! شاطری نیست در این شهرِ بزرگ که ــسحر برخیزد شاطران با مددِ آهـــن و جوشِ شـیرین دیر برمی...
-
داستان مرد خوشبخت:
چهارشنبه 11 آبانماه سال 1390 15:04
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و...
-
عادت ما!!!
شنبه 7 آبانماه سال 1390 18:20
مـا عــادت کـردیـم وقـتـی تـوی خــونـه فــیـلم مـی بـیـنـیم ، تمام که شد و بـه تـیتـراژ رسـید دسـتـگاه رو خـامــوش مــی کـنـیـم یـا اگــه تـوی ســیـنما بـاشــیم ســالـن رو تــرک مـی کــنـیم . مـا تـوی زنــدگـیـمون هـم هـیـچ وقــت کــســانی کــه زحــمـت هـای اصــلـی رو بــرای مــا می کشن نـمی بـیـنیم ، ما فـــقـط...
-
تطبیق:!!
شنبه 7 آبانماه سال 1390 18:18
از وقتی خودم رو جای دیگران قرار می دم می بینم همه حق دارن!!
-
راننده تاکسی:!!
شنبه 7 آبانماه سال 1390 18:15
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا...
-
راز زوج خیلی خوش بخت!!!
سهشنبه 3 آبانماه سال 1390 19:50
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامههای محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان (راز خوشبختیشان) را بفهمند. سردبیر میپرسد: "آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی...
-
با خشونت هرگز:!!!
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 15:06
سخت آشفته و غمگین بودم … به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود را …باید امروز یکی را بزنم، اخم کنمو نخندم اصلا تا بترسند از منو حسابی ببرند …خط کشی آوردم،درهوا چرخاندم ...چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !اولی کامل بود،خوب، دومی بدخط بود بر سرش داد...
-
آیا می دانید؟؟؟!!
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 14:55
آیا می دانید بدن جوجه تیغی در هنگام تولد حالت ژله ای دارد و حتی ممکن است در حین تولد، نیمی از بدنش توسط تیغهای بدن مادر کنده شود؛ اما تا قبل از یک هفتگی، بدنش کاملاً ترمیم می شود؟ آیا می دانید گوریلها همیشه شبها نزدیکی می کنند و این عمل را هرگز در برابر دیدگان پدر و مادرشان انجام نمی دهند؟ آیا می دانید سگ از نژاد اسب...
-
جانور شناسی خواستگار:::!
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 14:43
من واقعا عذر می خوام اما خیلی باحاله جانورشناسی خواستگار خواستگار عبارت است از پسری بی عرضه که مادری فضول شمبول او را به مانند کفش سیندرلا در دست گرفته و به دنبال سوراخ با سایز متناسب خانه به خانه می گرداند خواستگار عبارت است از پسری بدبخت که عاشق می شود، برای رسیدن به عشقش محتاج پول می شود، می گردد که کار پیدا کند،...
-
مگسی را کشتم:
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 14:36
مگسی را کشتم نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد است و نه، چون نسبت سودش به ضرر، یک به صد است طفل معصوم به دورسرمن می چرخیدبه خیالش قندم یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم ای دو صد نور به قبرش مگس خوبی بود من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد مگسی را کشتم حسین پناهی روحش شاد
-
یادی از گذشته های خیلی دور:!!!
یکشنبه 3 مهرماه سال 1390 09:35
پیرمرد به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم ...... پیرزن قبول کرد فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه ازش پرسید چرا گریه میکنی؟ ...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام...
-
قابل تامل:!
یکشنبه 3 مهرماه سال 1390 09:06
یه مرد باهوش برای حضار جوک تعریف کرد ، حضار دیوانه وار خندیدند . بعد از چند لحظه دوباره همون جوک رو تعریف کرد . عده کمی از حضار دوباره خندیدند . دوباره و دوباره همون جوک رو تعریف کرد . زمانی که دیگه هیچیک از حضار نخندید او لبخند زد و گفت : وقتی که نمی تونید به یک جوک بارها بخندید ؛ چطور برای یه مسئله بارها و بارها...
-
آگهی استخدام:!!!
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 13:56
* * ** *یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را >>>>داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها >>>>یک پرسش داشت. پرسش این بود : >>>> >>>>شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از >>>>خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس >>>>در حال عبور کردن...
-
سلسله دروس اخلاقی:!!!
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 14:50
چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن...بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع...
-
سلسله دروس اخلاقی:!!!
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 14:49
من خیلی خوشحال بودم !من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من...
-
سلسله دروس اخلاقی:!!!
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 14:48
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شدهمون موقع زنگ در خونه به صدا در اومدزن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه…همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بودتا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!بعد از چند لحظه ، زن پیتر حوله...
-
درس اخلاقی:!!!
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 14:46
یه مرد ۸۰ ساله میره برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسهنظرت چیه دکتر؟!دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که...
-
مغایرت های زمان ما؛
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 12:51
ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر؛ داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم، خیلی کم می خندیم، خیلی تند رانندگی می کنیم، خیلی زود...