-
داستان مرد خوشبخت*
شنبه 1 مردادماه سال 1390 17:00
*پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:* *«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».* *تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.* *تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را...
-
و باز هم از خود گذشتگی زنان !!!
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 15:04
ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند. طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت. باید یکنفر طناب را رها می کرد وگرنه همه سقوط می کردند. زن گفت من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم. من طناب را رها می کنم چون به فداکاری عادت دارم. در این لحظه مردان سخت به هیجان...
-
طلبه جوان و دختر فراری :
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 14:06
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق...
-
جند جمله ای از استاد شریعتی:
دوشنبه 30 خردادماه سال 1390 09:09
-------------------------------- دکتر شریعتی اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت عاشقان سکوت شب را ویران می کردند اگر به راستی خواستن توانستن بود محال نبود وصال! و عاشقان که همیشه خواهانند همیشه می توانستند تنها نباشند ….....
-
مرد ایده آل:
شنبه 21 خردادماه سال 1390 14:11
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد....!!! زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول جواب داد : نخیر !...
-
کار!!؟
دوشنبه 9 خردادماه سال 1390 08:49
یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!! میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه...! بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه!! یه روز معلم...
-
قبل و بعد از ازدواج:
شنبه 7 خردادماه سال 1390 09:11
قبل از ازدواج : پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم. دختر: میخوای از پیشت برم؟ پسر: حتی فکرشم نکن! دختر: دوسم داری؟ پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز! دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟ پسر: نه! برای چی میپرسی؟ دختر: منو میبوسی؟ پسر: معلومه! هر موقع که بتونم. دختر: منو میزنی؟ پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمیام؟!...
-
بیمار:
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 14:15
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم." سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم...
-
اصول دین؟!!
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 18:43
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟ گفت : چهار اصل 1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم 2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم 3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم 4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
-
اگر خدا وجود داشت!!!؟؟؟
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 18:42
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا...
-
لقمان و پسر:
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 18:39
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان...
-
شایعه:
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 18:38
میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند . پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید !...
-
دیوانه!!؟
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 18:37
مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود. ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است. فوراً به آب پرید و او را نجات داد... اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد! اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند...
-
از طرف یه دوست خیلی خوب:
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1390 11:31
باز باران بی ترانه باز باران با تمام بی کسی های شبانه می خورد بر مرد تنها می چکد بر فرش خانه باز می آید صدای چک چک غم باز ماتم من به پشت شیشه تنهایی افتاده نمی دانم ، نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد کجای ذلتش زیباست نمی فهمم کجای اشک یک...
-
چند نصیحت:
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1390 15:01
اززشت رویی پرسیدند :آنروزکه جمال پخش میکردند کجا بودی؟ گفت : در صف کمال . اگر کسی به تو لبخند نمیزند علت را در لبان بسته خود جستجو کن. مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است. همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست. با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی مکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن ....
-
سلامی دوباره:
یکشنبه 14 فروردینماه سال 1390 12:02
تقدیم به دوستان خوبم خداوندا در این سالی که در پیش است نمیدانم چه تقدیری مرا فرموده ای لیکن برای مردمان خوب این وادی عطا کن یک هزار شادی یک هزارو سیصد آگاهی و یک هزارو سیصد ونود بهروزی و لبخند زیبا را بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخههای شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس، رقص باد...
-
شادباش:
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 08:51
نوروز ۱۳۹۰ به همه شما عزیزان بهتر از جان مبارک . آرزو می کنم تو سال جدید همه سلامت باشین و شاد و انتقال دهنده انرژی م ثبت به اطرافیانتون. از صمیم قلب دوستتون دارم و بهترین هارو براتون تو سال جدید آرزو می کنم. ای ایران ای مرز پرگوهر ای خاکت سرچشمه هنر دور از تو اندیشه بدان پاینده مانی تو جاودان . . . دلاتون بهاری و...
-
معنی ماه های ایرانی:
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 09:53
آیا معانی ماه های سال رو می دونین؟ پس به ادامه مطلب برین تا مطالب آموزنده ای رو مطالعه کنین: فروردین فروردهای پاکان فروردین نام نخستین ماه از فصل بهار و روز نوزدهم هر ماه در گاه شماری اعتدالی خورشیدی است. در اوستا و پارسی باستان فرورتینام، در پهلوی فرورتین و در فارسی فروردین گفته شده که به معنای فروردهای پاکان و...
-
متن موسیقی متن:
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 09:50
متن موسیقی در ادامه مطلب موجوده. آهنگ سلسله جنون از آلبوم هفت سین استاد دکتر اصفهانی چـه کنم ای مـاه تـابـان زغمت درشام هجـران چه کنم زغمت چـون سازم شده بسته رهِ پروازم چه شود بـه بَرم بازآیـی پر و بالِ دلم بگشایـی شب همه شب در تاب و تبم آمده بی تو جان به لبم مهرت به جانم زد شرر ؛ شد شعله ور درونم چون حلقه حلقه زلـفِ...
-
نصیحت آموزنده:
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 09:30
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود . یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند . مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی...
-
دختر و کشاورز حیله گر
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 08:44
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش...
-
تا حالا به کلمه شر فکر کردین که چیه؟
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 14:18
شر چیست ؟ روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد . اوپرسید : آیا خداوند هر چیزی را که وجود دارد ، آفریده است ؟ دانشجو یی شجاعانه پاسخ داد : بله. استاد پرسید : هر چیزی را ؟ پاسخ دانشجو این بود : بله هر چیزی را . استاد گفت : در این حالت ، خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شروجود دارد ....
-
فروغ فرخزاد:
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 20:18
تا حالا از خودتون پرسیدین که چقدر فروغ فرخزاد رو می شناسین؟ واقعا چقدر می شناسینش؟ به ادامه مطلب برین. حتما به دردتون می خوره. روحش غریق رحمت باد فروغ فرخزاد گورستان ظهیرالدوله گورستان کوچکی است واقع در بین امامزاده قاسم و تجریش در شمال تهران که علاوه بر علیخان ظهیرالدوله چندتن از هنرمندان و شاعران و چهرههای سرشناس...
-
قصه کوچولو:
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 20:10
یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که ازخود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفته و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم. مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچّه کمی که جلوتر رفتند مرد ازکودک پرسید چرا این بسته را حمل میکند؟ کودک در پاسخ گفت: که پدرش از...
-
قضاوت و نتیجه گیری عجولانه:
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 20:08
مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ سالهاش در قطار نشسته بوددر حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : “ پدر نگاه کن درختها حرکت می...
-
سوالای جالبی هستن:
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 19:53
حتما امتحان کنین. ببینم چیکار می کنیا!!؟ همینجارو کلیک کن
-
دو راهب و یک دختر زیبا!؟
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 19:51
دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند. لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت. از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود . یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد. سپس او را از عرض رودخانه...
-
ااااااااا ی ی ی ی ی !!!
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 19:45
به ادامه مطلب برین تا یادی از گذشته ها تداعی بشه: یادی از خاطرات کودکی: یادش بخیر یادش بخیر واقعا که چه زود دیر می شه!!!
-
شادباش:
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 18:00
شروع ترم جدید رو به همه دانشجویان عزیز تبریک می گم. به امید موفقیت بیش از پیش همراه با تلاش مضاعف.
-
اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم:!
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 17:42
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت... شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد … در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!...