اعتباری به خروس سحری نیست دگر...


کوک کن ساعتِ خویش ! 

               اعتباری به خـروسِ سـحری ، نیســت دگر 
                      
دیـر خوابیده و برخاسـتــنـش دشـوار اسـت

کوک کن ساعتِ خویش !

               که مــؤذّن،شبِ پیـش دسته گل داده به آب 
                     
و در آغــــوش ســــــــحر رفــتــه به خــــــواب ...

کوک کن ساعتِ خویش !

              شاطری نیست در این شهرِ بزرگ که ــسحر برخیزد
                    
شاطران با مددِ آهـــن و جوشِ شـیرین دیر برمی خیزند

کوک کن ساعتِ خویش ! 

             که ســــــــــــــحر گــاه کـــســـــــــی
                  
بقــچه در زیر بغل ، راهــــــیِ حمّامی نیست
                          
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش !

            رفـــتــــــــــگر مُــــــرده و ایـــن کوچـــــه دگر
                   
خالی از خِش خِــشِ جارویِ شبِ رفتگر است

کوک کن ساعتِ خویش !

            ماکـــیان ها همه مستِ خوابند
                 
شـــــــــــــــــهر هـــــــــــــــــــم . . .
                         
خـــوابِ اینــترنتیِ عصـــرِ اتم مـــی بیــند

کوک کن ساعتِ خویش !

            که در ایـــن شـــــهر ، دگـر مســتی نیســـت
                
که تو وقتِ سحر،آنگاه که از میکده برمی گردد
                       
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبـــش برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش ! 

           اعتباری به خروسِ ســــحری نیســت دگر ،
                
و در ایـــن شــهر ســـحرخیزی نیســـــــــت
                       
و ســــــــــحر نـــــــــــــزدیک اســـــــــــت .....

 

داستان مرد خوشبخت:

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ  یک ندانست.
 تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.  پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
(۱۸۷۲)
لئو تولستوی

عادت ما!!!

مـا عــادت کـردیـم وقـتـی تـوی خــونـه فــیـلم مـی بـیـنـیم ،
تمام که شد و بـه تـیتـراژ رسـید دسـتـگاه رو خـامــوش مــی کـنـیـم
یـا اگــه تـوی ســیـنما بـاشــیم ســالـن رو تــرک مـی کــنـیم .
 
مـا تـوی زنــدگـیـمون هـم هـیـچ وقــت کــســانی کــه زحــمـت هـای اصــلـی رو بــرای مــا می کشن نـمی بـیـنیم ،
ما فـــقـط کــســانـی رو دوســت داریـم بـبـینـیم کــه بــرامـون نـقـش بــازی مـی کـنن!!

تطبیق:!!

 

از وقتی خودم رو جای دیگران قرار می دم می بینم همه حق دارن!!

راننده تاکسی:!!

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه…
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد…

برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت:

"هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی  کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه"

 راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین حمل جنازه  بودم" !!!

راز زوج خیلی خوش بخت!!!

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه‌های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان (راز خوشبختیشان) را بفهمند. سردبیر می‌پرسد: "آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی چطور ممکن است"؟ شوهر روزهای ماه عسل رو به یاد می‌آورد و می‌گوید: "بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. آنجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم مخوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمان آن اسب ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: "این بار اولت هست". بعد یک مدت، دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت:"این بار دومت هست".‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت؛ همسرم با آرامش تفنگش‌ را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و آن اسب را کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم: "چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره را چرا کشتی؟"همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت: "این بار اولت هست".

با خشونت هرگز:!!!

  سخت آشفته و غمگین بودم 

…  به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود را 

…باید امروز یکی را بزنم، اخم کنمو نخندم اصلا تا بترسند از منو حسابی ببرند 

…خط کشی آوردم،درهوا چرخاندم 

...چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !اولی کامل بود،خوب، دومی بدخط بود بر سرش داد زدم 

...سومی می لرزید 

...خوب، گیر آوردم !!!صید در دام افتادو به چنگ آمد زود 

...دفتر مشق حسن گم  شده بود این طرف،آنطرف، نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه؟؟؟بله آقا، اینجا همچنان می لرزید 

...” پاک تنبل شده ای بچه بد ”" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"” ما نوشتیم آقا ”بازکن دستت را 

...خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم او تقلا می کردچون نگاهش کردم ناله سختی کرد 

...گوشه ی صورت او قرمز شد هق هقی کرد و سپس ساکت شد 

...اما همچنان می گریید 

...مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد زیر یک میز،کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد  

……گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد سرخی گونه او، به کبودی گروید  

…..صبح فردا دیدم که حسن با پدرش، و یکی مرد دگرسوی من می آیند 

...خجل و دل نگران، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنندشکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شایدسخت در اندیشه ی آنان بودم پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، که حسن را ببرم!گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است زیر ابرو و کنارچشمش، متورم شده است درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا 

 …….چشمم افتاد به چشم کودک 

...غرق اندوه و تاثرگشتم منِ شرمنده معلم بودم لیک آن کودک خرد وکوچ کاین چنین درس بزرگی می داد بی کتاب و دفتر  

….من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه که من از سرخشم، به سرش آوردم عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم من از آن روز معلم شده ام 

 ….او به من به یاد آورد این کلام را 

...که به هنگامه ی خشم نه به فکر تصمیم نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی***یا چرا اصلا من عصبانی باشم با محبت شاید، گرهی بگشایم با خشونت  

...هرگز 

...هرگز 

آیا می دانید؟؟؟!!

آیا می دانید بدن جوجه تیغی در هنگام تولد حالت ژله ای دارد و حتی ممکن است در حین تولد، نیمی از بدنش توسط تیغهای بدن مادر کنده شود؛ اما تا قبل از یک هفتگی، بدنش کاملاً ترمیم می شود؟  

آیا می دانید گوریلها همیشه شبها نزدیکی می کنند و این عمل را هرگز در برابر دیدگان پدر و مادرشان انجام نمی دهند؟  

آیا می دانید سگ از نژاد اسب است و خود اسب هم از نژاد ماموت یا همین فیلهای امروزی است؟ آیا می دانید ضریب هوشی نوزاد انسان در سه روز اول تولد بیش از هفتصد و پنجاه است اما این مقدار از روز چهارم به سرعت پایین می آید؟  

و آیا می دانید با کمک این هوش است که نوزاد سینه مادر را به روش استنتاجی پیدا می کند و در واقع به این نتیجه می رسد که باید سینه را بمکد؟  

آیا می دانید یک نوع سمندر در آفریقا وجود دارد که تحمل شانزده هزار ولت برق با شدت جریان پنجاه هرتز را دارد و در این حالت بدنش تنها نوری معادل یک لامپ 70 وات تولید می کند؟
آیا می دانید زرافه ها در اصل گوشتخوار هستند اما به دلیل عدم توانایی در بلعیدن غذا از روی زمین به دلیل داشتن مری طولانی و نداشتن اندام مناسب برای شکار، گیاه خواری می کنند و به همین دلیل یک زرافه در تمام طول عمر خود سوء هاضمه دارد؟   

 آیا می دانید در قطب شمال تنها دو ماه از تابستان امکان آتش روشن کردن در فضای آزاد وجود دارد و در بقیه ایام سال به دلیل سرمای شدید، آتش به صورت تکه های بلور در آمده و خورد می شود؟    

آیا می دانید اگر بتوانید سر خود را سه بار پشت سر هم و در زمانی کمتر از 10 ثانیه محکم به دیوار بکوبید، میگرنتان خوب می شود و اصلاً دردتان نمی گیرد؟   

 آیا می دانید اگر در هنگام چشم درد، بتوانید به کمک انگشت سبابه، چشمتان را از حدقه دربیاورید، دردتان برطرف شده و در کمتر از یک ساعت، یک چشم جدید به جای آن در می آید؟  

  آیا می دانید اگر پیش من بیایید تا من یک اردنگی محکم به شما بزنم، تمام بیماری ها و سموم بدنتان دفع می شود؟   

 آیا می دانید که همه اینها چرت و پرت بود؟  

  آیا می دانید با همه احترامی که برایتان قایل هستم شما الآن اُسگُل شده اید؟   

 آیا می دانید هرچه الآن در دلتان نسبت به من گفتید، خودتان هستید؟  

  آیا میدانستید شما الان برای گرفتن انتقام از من، به فکر می افتید که این متن را برای همه بفرستید؟  

  آیا می دانید هرچه در اینترنت به دستتان رسید را نباید باور کنید چون شما عقل دارید؟  

  آیا میدانستید که من در ابتدای این متن، نیشم باز بود؟ پس چرا این چرت و پرت ها رو خوندید!!؟  آیا میدانید که اصلا اون خنده تلخی که گوشه لبت داری بهت نمیاد؟   

 آیا میدانید که با وجود اینکه فهمیده اید که اُسگُل شده اید، چرا دارید این متن را تا آخر میخوانید؟

جانور شناسی خواستگار:::!

من واقعا عذر می خوام اما خیلی باحاله
 
 

جانورشناسی خواستگار

  

خواستگار عبارت است از پسری بی عرضه
که مادری فضول شمبول او را به مانند کفش سیندرلا در دست گرفته
و به دنبال سوراخ با سایز متناسب خانه به خانه می گرداند

 

خواستگار عبارت است از پسری بدبخت
که عاشق می شود،
برای رسیدن به عشقش محتاج پول می شود،
می گردد که کار پیدا کند،
کار پیدا می کند،
پول کافی جمع می کند،
معشوق دیگر پریده،
با آن پول به خواستگاری دختری دیگر می رود!

 

خواستگار عبارت است از پسری نرینه
که به خاطر توان جنسی بالا به جنس مخالف گرایش پیدا می کند،
اما به دلیل توان اجتماعی پایین به مادرش رجوع می کند،
و مادرش به دلیل توان عقلی پایین تر به جای جنده برای او دنبال زن می گردد

 

خواستگار عبارت است از پسری دیرفهم
که به دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده می رود
اما نمی فهمد که همین تجربه در آفتاب و مهتاب است که یک عمر احساس رضایت
از زندگی را تضمین می کند

 

خواستگار عبارت است از پسری خنگول
که نمی فهمد با ده دقیقه صحبت در مراسم خواستگاری
و چند ماه نامزد بازی،
نسبت به هارمونیک هشتم فرکانس گوز دختر هم شناخت پیدا نمی کند،
چه برسد به رفتار درون رختخوابی

 

خواستگار عبارت است از پسری ناتوان
 که به جای معاشرت طبیعی با دختران
نیاز به اجرای الگوریتمهای التقاطی مذهبی، سنتی، صدا سیمایی و حضور یک
هشتم کل فامیل و مراجعه به تقویم سعد و نحس و هفت بار استخاره پیدا کرده
است

 

خواستگار عبارت است از پسری شاسکول
که نمی داند تقاضای ازدواج از دختری که دوست دخترش نیست
کاملا معادل تقاضای سکس کردن از یک غریبه در مترو است. حالا هرچند نفر
اقوامش هم در همان واگن نشسته باشند.

 

خواستگار عبارت است از پسری گاگول
که هنوز دقیقا نفهمیده مجلس خواستگاری با یک جلسه بیزنیس هیچ فرقی نمی کند
یک طرف دارد پشتوانه مالی و گردش نقدینگی و مهرینگی دیگری را استعلام می گیرد
آن طرف دارد از گارانتی و خدمات پس از فروش مطمئن می شود.

 

خواستگار عبارت است از پسری خرمغز
که تصور می کند جمله بی ریخت: «عروس خوشگلم» که مادرش می گوید
هم تضمین سر گرفتن عروسی است
هم سند خوشگلی عروس
هم نشانه محبت قلبی عروس و مادرشوهر به همدیگر

 

خواستگار عبارت است از پسری شوت
که وقتی ازش می پرسی: شما قبلن دوست دختر هم داشتید
نمی فهمه هر جوابی بده مهم نیست، شما از همون استفاده می کنید برای رد کردنش

 

خواستگار عبارت است از پسری نامرد
که هیچ حالیش نیست ممکنه به خواستگاری دوست دختر یکی دیگه اومده باشه
یکی دیگه که هنوز داره دنبال کار می گرده
 

خواستگار عبارت است از پسری زمخت و بی ملاحظه
که حداقل اگه نمی تونه دعوت به شام و هماهنگ کردن با خدمه رستوران و
استخدام ویولونیست و قایم کردن حلقه توی شراب قرمز رو فراهم کنه
از یه روش استفاده کنه که رمانتیک تر از ارسال مادر خپل و خاله چاقش باشه

مگسی را کشتم:


مگسی را کشتم 

 نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد است  

و نه، چون نسبت سودش به ضرر، یک به صد است  

طفل معصوم به دورسرمن می چرخیدبه خیالش قندم 

یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم 

ای دو صد نور به قبرش مگس خوبی بود 

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد مگسی را کشتم

 

 

حسین پناهی  

روحش شاد

یادی از گذشته های خیلی دور:!!!

پیرمرد به زنش گفت:

بیا یادی از گذشته های دور کنیم

من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم

......

پیرزن قبول کرد

فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه

ازش پرسید چرا گریه میکنی؟

...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!

گر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری

قابل تامل:!

یه مرد باهوش برای حضار جوک تعریف کرد ، حضار دیوانه وار خندیدند . بعد از چند لحظه دوباره همون جوک رو تعریف کرد . عده کمی از حضار دوباره خندیدند . دوباره و دوباره همون جوک رو تعریف کرد . زمانی که  دیگه هیچیک از حضار نخندید او لبخند زد و گفت :
وقتی که نمی تونید به یک جوک بارها بخندید ؛ چطور برای یه مسئله بارها و بارها گریه  می کنید .... !!!!!
  

آگهی استخدام:!!!

* * **   *یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را
>>>>داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها
>>>>یک پرسش داشت. پرسش این بود :
>>>>
>>>>شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از
>>>>خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس
>>>>در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل
>>>>ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
>>>>
>>>>یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که
>>>>قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا
>>>>که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را
>>>>دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه
>>>>نفر را برای
>>>>سوار نمودن بر گزینید. کدامیک را انتخاب
>>>>خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید:
>>>>
>>>>پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما
>>>>نیز کمی فکر کنیداگر شما در چنین موقعیتی قرار بگیرید چه تصمیمی خواهید
>>>>گرفت؟!!!!! ....
>>>>
>>>>...........
>>>>
>>>>..........
>>>>
>>>>........
>>>>
>>>>.......
>>>>
>>>>......
>>>>
>>>>.....
>>>>
>>>>.....
>>>>
>>>>...
>>>>
>>>>..
>>>>
>>>>.
>>>>
>>>>قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست
>>>>شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را
>>>>دارد.
>>>>پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را
>>>>نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر
>>>>حال خواهد مرد.
>>>>شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً او
>>>>جان شما را نجات داده و این فرصتی
>>>>است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم
>>>>بتوانید بعداً جبران کنید.
>>>>شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید
>>>>زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است
>>>>هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
>>>>
>>>>از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند،
>>>>تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ
>>>>خود نداد. او نوشته بود :
>>>>سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را
>>>>به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر
>>>>رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس
>>>>می‌مانیم.
>>>>
>>>>پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد
>>>>گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه
>>>>می‌پذیرند
>>>>که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در
>>>>ابتدا به این پاسخ فکر نمی‌کند. چرا؟
>>>>
>>>>زیرا ما هرگز نمی‌خواهیم داشته‌ها و
>>>>مزیت‌های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت)
>>>>از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی‌ها،
>>>>محدودیت ها و مزیت‌های خود را از خود دور
>>>>کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می‌توانیم
>>>>چیزهای بهتری بدست بیاوریم.

سلسله دروس اخلاقی:!!!

چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن...بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد.پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!سومی: خیلی خوبه.... پسر من هم باعث افتخار من شده ...اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد!هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟!سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟!چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه!سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره.اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت !!! 

نتیجه اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن !!!

سلسله دروس اخلاقی:!!!

من خیلی خوشحال بودم !من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم  والدینم خیلی کمکم کردند  دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم  و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم به خانوادهء ما خوش اومدی !!! 

نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید

سلسله دروس اخلاقی:!!!

  بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شدهمون موقع زنگ در خونه به صدا در اومدزن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه…همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بودتا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!بعد از چند لحظه ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پیتر میده و میره…!زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و برگشتپیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود…پیتر گفت: خوبه… چیزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!! 

نتیجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید !!!

درس اخلاقی:!!!

یه مرد ۸۰ ساله میره برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسهنظرت چیه دکتر؟!دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب  بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه.اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده.. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل!همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!!!پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا منظور منم همین بود !!! 

نتیجه اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجه کار خودته ادعا نداشته باش

مغایرت های زمان ما؛

ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر  

مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم

  متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر؛ داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر   بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم، خیلی کم می خندیم، خیلی تند رانندگی می کنیم، خیلی زود عصبانی می شویم، تا دیروقت بیدار می مانیم، خیلی خسته از خواب برمی خیزیم، خیلی کم مطالعه می کنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه می کنیم و خیلی بندرت دعا می کنیم   چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت می کنیم، به اندازه کافی دوست نمی داریم و خیلی زیاد دروغ می گوییم   زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان     ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر   بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم   ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم   فضا بیرون را فتح کرده ایم اما نه فضا درون را، ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را   بیشتر می نویسیم اما کمتر یاد می گیریم، بیشتر برنامه می ریزیم اما کمتر به انجام  می رسانیم   عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر     کامپیوترهای بیشتری می سازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات کمتری داریم. ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم   اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی   فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده   بدین دلیل است که پیشنهاد می کنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است   در جستجو دانش باشید، بیشتر بخوانید، در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید   زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید   زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است   از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید   عباراتی مانند "یکی از این روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم "یکی از این روزها" بنویسیم همین امروز بنویسیم   بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که می تواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید   

 هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن می تواند آخرین لحظه باشد