امتحان شفاهی فیزیک در دانشگاه
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد
من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد
اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود
و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید
محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟
تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟
حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند
پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم
پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه
دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم
.هوای کوپه مثل حمام سونا داغه
دانشجو میگه اصلا ً لخت مادر زاد میشم
پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی
دانشجو به آرامی میگوید
میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر
قطار مملو از آفریقائیهای شهوتران باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم
چگونگی شکل گیری یک پارادایم::
گروهی از دانشمندان 5 میمون را در قفسی قرار دادند.
در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان دسته ای موز گذاشتند.
هر زمانی که میمونی بالای نردبان میرفت تا موزها را بردارد، دانشمندان بر روی سایر میمونها آب سرد میپاشیدند.
پس از مدتی، هر وقت که میمونی بالای نردبان میرفت سایرین او را کتک میزدند.
مدتی بعد هیچ میمونی علیرغم وسوسهای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمیداد.
دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی از میمونها را بردارند و با یک میمون جدید جایگزین کنند. اولین کاری که این میمون جدید انجام داد این بود که سعی کرد تا بالای نردبان برود، که بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب قرار گرفت.
پس از چندبار کتک خوردن میمون جدید با این که نمیدانست چرا، اما یاد گرفت که بالای نردبان نرود.
میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد. میمون جدید اول هم در کتک زدن میمون جدید دوم شرکت میکرد. سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (کتک خوردن) تکرار گردید.
به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.
آن چیزی که باقی مانده بود گروهی متشکل از 5 میمون بوده که با این که هیچگاه آب سردی بر روی آنها پاشیده نشده بود، میمونی را که بالای نردبان میرفت را کتک میزدند.
اگر امکان داشت که از میمونها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان میرود را کتک میزنند شرط خواهیم بست که جواب آنها این خواهد بود: "من نمیدانم، این رسم ماست. همه این کارو میکنن"
این جواب به نظر شما آشنا نمیآید؟
یک خانم روسی و یک آقای آمریکایی با هم ازدواج کردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز کردند .طفلکی خانم ، زبان انگلیسی بلد نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار کند.
یک روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود . برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین کرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد.
روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست که سینه مرغ به انگلیسی چه می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد دگمه های پالتو اش را باز کرد و به سینه خودش اشاره کرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد.
روز سوم خانم ، طفلک می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا کند تا این یکی را به فروشنده نشان بدهد. این بود که شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد
……
...
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.فکر بد نکنین
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
شوهرش انگلیسی صحبت می کرد.
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
این همه ...
این همه آشفته حالی این همه نازک خیالی
ای به دوش افکنده گیسو از تو دارم، از تو دارم
این غرور عشق و مستی خنده بر غوغای هستی
ای سیه چشمِ سیه مو از تو دارم، از تو دارم
این تو بودی، کز ازل خواندی به من درس وفا را
این تو بودی، آشنا کردی به عشق این مبتلا را
من که این حاشا نکردم از غمت پروا نکردم
دین من، دنیای من،از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من، سودای من، از نور بی پایان تو رونق گرفته
من خود، آتشی که مرا داده رنگ فنا، می شناسم
من خود، شیوۀ نگه چشم مست تو را، می شناسم
دیگر ای برگشته مژگان از نگاهم رو مگردان
این همه آشفته حالی این همه نازک خیالی
ای به دوش افکنده گیسو از تو دارم، از تو دارم
این غرور عشق و مستی خنده بر غوغای هستی
ای سیه چشمِ سیه مو از تو دارم، از تو دارم
این شعر برام سرشار از خاطرست. امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه...
ابان بن تغلب گوید که : زنى دیدم پسرش مرد، برخاست چشمش را بست و او را پوشاند و گفت : جزع و گریه چه فایده دارد؟ آنچه را پدرت چشید تو هم چشیدى و مادرت بعد از تو خواهد چشید. بزرگ ترین راحت ها براى انسان خواب است و خواب ، برادر مرگ است ! چه فرق مى کند در رختخواب بخوابى یا جاى دیگر، اگر اهل بهشت باشى مرگ به حال تو ضرر ندارد و اگر اهل نازى ، زندگى به حال تو فایده ندارد، اگر مرگ بهترین چیزها نبود، خداوند پیغمبر خود را نمى میراند و ابلیس را زنده نمى گذاشت
با سلام خدمت همه دوستان عزیزم
بر خود وظیفه می دانم حادثه تلخ وقوع زلزله مهیب در استان آذربایجان را به همه هموطنان آذری بازمانده از آن تسلیت عرض نموده و از درگاه خداوند منان برایشان صبر جزیل مسئلت میکنم.
معلمی از دانش آموزان خواست فایده گاو بودن را بنویسند و این انشاء آن دانش آموز است
حلول سال نو را به همه شما دوستان عزیزم تبریک و تهنیت عرض نموده و سالی سرشار از برکت و معنویت برای شما از درگاه ایزد منان مسئلت دارم.
91تون مبارک!!!!!!!!!!!!!
یک مغازه شوهر فروشی در نیو یورک باز شده که خانمها میتوانند به آنجا رفته و برای خود شوهری تهیه کنند در تابلوی راهنمای مقابل درب ورودی مطالب ذیل نوشته شده: شما در طول عمرتان فقط یکبار میتوانید از این محل دیدن کنید اینجا شش طبقه است و ارزش محصولات هر طبقه بالایی بیشتر از طبقه پائینی است شما میتوانید فقط یک محصول از یکی از طبقات انتخاب کنید و یا به طبقه بالایی بروید شما نمیتوانید به طبقات پایینی برگردید ولی میتوانید از هر طبقه که خواستید از فروشگاه خارج شوید
____________________________________
خانمی را که تازه وارد فرشگاه شده در نظر گرفته و با او همراه میشویم . او به طبقه اول میرود در تابلو ورودی آنجا نوشته:این مردان دارای شغل ثابت هستند. مردان بنظرش جالب میایند ولی تصمیم میگیرد طبقه بالا را هم ببیند اینجا نوشته این مردان دارای شغل ثابت هستند و بچهها را دوست دارند با خودش میگه خیلی خوبه ولی من بیشتر میخوام و به طبقه سوم میره اینجا نوشته شده این مردان شغل ثابت دارند و بچهها را دوست دارند و بسیار خوش قیافه هستند نگاهی به مردان میندازه میگه وای خدای من ولی احساس میکنه که باید بره
طبقه چهارم که آنجا نوشته: این مردان شغل ثابت دارند بسیار خوش تیپ و قیافه هستند عاشق بچهها هستند و به کار های خانه علاقمندندخانم اینجا رو هم میبینه و میگه واااای خدای من کمک کن دیگه نمیتونم خودمو نگهدارم ولی ناخود آگاه میره
طبقه پنجم که آنجا نوشته: این مردان شغل ثابت دارند عاشق بچهها هستند فوق آلعاده خوش بر و رو هستند شدیدا به کارهای خانه علاقمندند و مردانی رمانتیک میباشند دیگه آنچنان وسوسه شده که نمیتونه صرف نظر کنه ولی باز ناخود آگاه میره طبقه ششم که اینجا روی یک تابلوی دیجیتال نوشته شما بازدید کننده شماره ۳۱۴۵۶۰۱۲از این طبقه هستید اینجا هیچ مردی وجود ندارد این طبقه فقط برای این است که ثابت کنیم که زنها را بهیچ وجه نمیتوان راضی نمود از بازدیدتان از فروشگاه شوهر سپاسگزاریم
صاحب فروشگاه شوهر مورد انتقاد قرار گرفته بود که چرا تبعیض جنسی قائل شده بهمین خاطر برای رفع این اتهام فروشگاه دیگری برای انتخاب زن در همان نزدیکی گشود و نتایج زیر بدست آمد:
زنهای طبقه اول بسیار خوش اندام و به مسائل جنسی علاقمندند
زنهای طبقه دوّم بسیار خوش اندام وبه مسائل جنسی خیلی علاقمند و ثروتمندند طبقات سوّم،چهارم، پنجم و ششم تا بحال بازدید کننده نداشته !
ویروسی به نام زن
جیبها تو Search میکنه
پولاتو Delete میکنه
خانوادتو Edit میکنه
ارتباط با دوستاتو Cut میکنه
دوستهای خودشو Paste میکنه
موبایلتو Scan میکنه
خوشیهاتو Cancel میکنه
اموالتو Rename میکنه
هر چی قربون صدقش بری تو Recycle Bin میریزه
هر چی منفی بهش گفتی Save میکنه
هر وقت باهات دعواش بشه همشونو Restore میکنه
روتو زیاد کنی Reboot تت میکنه
آخرش هم ، مخت رو Hang میکنه!!!!!
اینو همیشه بدون که:
زندگی یک مشکل نیست که بخوای حلش کنی
بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت ببری
مکان : مَطبَخ کُبرا خانُم که با عُذرا خانُم در حال پاک کردنِ سَبزی آش نَذری
هستَن…! ****
………………………………………………….. ****
عُذرا خانم: مُگم کُبرا خانم دیدی عَسکِ ای دختره گلشیفتَه ره…؟****
****
کُبرا خانم: ها خواهَر جان…. مُویَم تو کامفیوتِر دختر اَعظم خانم اینا
دیدُم….! وابمانه اِلهی به حق پَنش تَن…! ای چیجور شب اَول قبر مِخه جواب خدا
پیغمبره بده…! واویلا…واویلا…! هَمش مَعصیت…هَمَش گناه…! خدایا توبه….توبه…توبه
…! ****
****
عُذرا خانم: روز قیامت سینه هاشِه با مِقراض مُبُرَن مِندازَن جلو سَگ …! بَعدِشَم
با کِلّه مِندازَنِش تو آتیش جَهَندَم عاییشِه خانومِه…! ****
****
کُبرا خانم: کُدُوم سینه ها…؟ اَگه به اونا مِگن سینه پس به سینه های مو چی
مِگن….؟ اَصن به هَم گِردَن مو که هم هیچی نِدره…فوقش به قاعده یک گِردو اَگه
بشه…! ****
****
عُذرا خانم: خُب بَعله…! شما ماشالله پستونات به دَستَم نِمیه….! اَصن عَسکِ
توره باید مِذاشتن تا ای خارجیا بفهمَن پستون یعنی چی… ! آبروی زنای ایرانی ره
بُرده مُرده شوربُرده…! حالا همه با خودِشا مِگن حُکمَن پستونای همه ماها
هَمیجوریه…! ****
****
کُبرا خانم: پَروَنده اَعمالِشه سِنگین مُکُنِه خواهر جان…! اینا چی مِفَهمَن
از نِمازُ روزه…..از روضه از آش نَذری…! ماها که ای همه اَعمالِما با خدایه
وازَم مِگِم خدایا توبه…! اینا مِخَن چیکار کُنَن…؟ بده به مو او چاقونِه
خواهَر…! ****
****
عُذرا خانم: مُگم کُبرا خانُم دیروز که رفته بودی حَموم خودِته آراپیرا کِرده
بودی بعدِش کوجا رَفتی خواهرجان…؟ حالا واز نِگی مو زاغ سیاتِه چوب
مِزنُم….! داشتُم
شیشه های اُتاقه تِمیز مِکِردُم چَشمُم اُفتاد تو حیاط شما…! ****
****
کُبرا خانم: جون به جونِت که نِکُنَن وازَم کِلانتَر مَحلی فضول خانُم…! رَفتم
روضه سّیدُ شُهدا…! کوجا رَفتُم…؟ ****
****
عُذرا خانم: وا….پس خدا قِبول کُنه ایشالله…! از کِی تا جالا تو اَنباره
دِکونِه اَکبرآقای قِصاب روضِه سّیدُشُهدا ماخانَن مُو خِبر نِدرُم….؟ ****
****
کُبرا خانم: ذِلیل بیمیری ایشالله به حَقّ پَنش تَن…! مُو اِقَد ایوَر اوبَره
نِگا کِردُم پَس تو کُدُوم گوری قوییم رفتِه بودی مُرده شور بُرده ندیدُمِت…! *
***
****
عُذرا خانم: مُو که دُنبال تو نِبودُم کِه خواهر جان……! رفته بودُم تِنباکو
بخِرُم بره سَر قلیون دیدُم رَفتی تو دِکون قِصابی بَعدِشَم اَکبر آقا زود در
دِکونِشه بَستِگ….! نیم ساعت بَعدِشَم در دِکونِشه واکِرد نیم کیلو گوشت
آبگوشتی داد زیر بَغَلِت تُند تُند رَفتی خانِه…! ****
****
کُبرا خانم: دَهَنه مُوره وانَکُن عُذرا…ها…دَهَنه مُوره وانَکُن…! هَفته پیش
که شوهَرت رفتِه بود قِلِه او کی بود نِصبه شَبی از بالا در خانَتا آمد تو… ها….؟
پسر طاهره خانوم بَند اَنداز هَنوز شاشِش کَف نِکِرده میکیشی رو خودِت خیال
کِردی که مُو خبر نِدرُم…! ****
****
عذرا خانوم: وای / وای /وای…..تو خودِت نِصبه شبی زاغ سیاهه مُوره چوب مِزنی
واز به مُو مِگی کِلانتَر….! خُدا به دور…! ای اَصغر آقای میوه فروش خوب
مِذاره بری تو پستوی مُغازه اش میوه هاره جُدا سِوا کُنی…!بره چی به مُو مِگه
میوه ها از یَک کِناره…. ها….؟ بَر روتِه ماه دیده…؟ ای سینه ها بیخود ایجور
گنده نِرفته آبجی جان…هر کی نِدِنه مُو که مِدِنُم…! ****
****
کُبرا خانم: خُبه حالا…خودِت که رَفتی پیش شیخ محمود دعانویس رو شیکَمِتُ زیر
شیکَمِت دُعا بینویسه اُجاق کوریت خوب بره چی پَس….! اویَم گفته جن رفته تو
رَحِمِت بَعدِشَم باهِت چیز کِردِه…..! بَعله….! بُگم وازَم….؟ ****
****
عُذرا خانم: مُو که خودُم مِدِنُم عیب از شوهَرُمِه…! دُعایَم اَگه نیویشتُم
بره شوهرم بوده که شیکَمِشه میذاره رو شیکَمُم دُعایه اِفاقه کُنه…! ****
****
کُبرا خانم: والله شوهَرت هیچ عیبی نِدِره بنده خدا….! تازه خیلی یَم سرحال و
قِبراقِه طِفلی….! ****
****
عُذرا خانم: وا…..! خُب بزنُم به تخته شوهر تویَم خوب کِمَری دِره ماشالله…! وای
وای دِرَن آذون مِگن…! مُگم ریشته گیریفتی حالا بره آش….؟ ****
****
کُبرا خانم: ها رَفتُم دَر دِکونِ میرزا عَلی گفت تو اَنباره…! پیره سگ پاش
لَبِ گوره ها تو اَنبار هِی ماخاست به زور مُوره ماچ کُنه…! ****
****
عُذرا خانم: بیخود هی پستوناتِه نِشون نَده به ای میرزا عَلی خواجه کُبرا
جان…! وَرنِمِخِزه…! دیدُم که مُگم خواهر جان…!! بُرُم که به هَم هیشکارُم
نِرسیدُم….! لَعنتِ خُدا به دلِ سیاههِ شیطون….! ****
چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ». رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید:
« مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »! گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه ».
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید: «خدمت رفته ای »؟ گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول!
بچه ننه! پاشو برو سربازی ». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟ گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار ». رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:
« رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ». گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ». رفتم؛ گفتم:« باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم
». گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین
خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته
برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو
به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛
سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته،
ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و
دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل
شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه
دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه
این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در
زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و
مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها
باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیتان، کارتان، خانه تان
و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای
سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان
و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی
برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد
بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای
چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش
بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد
دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به
شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در
زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "
حالا با من یک قهوه میخوری؟
بوقلمونی، گاوی بدید و بگفت:در آرزوی پروازم اما چگونه ، ندانم
گاو پاسخ داد: گر ز تپاله من خوری قدرت بر بالهایت فتد و پرواز کنی
بوقلمون خورد و بر شاخی نشست
تیراندازی ماهر، بوقلمون بر درخت بدید،
تیری بر آن نگون بخت بینداخت و هلاکش نمود
▪ نتیجه اخلاقی
با خوردن هر گندی شاید به بالا رسی، لیک در بالا نمانی
WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN…………………
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم
BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد
BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت
“STUPID RAIN”
باران احمق
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا …
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقههاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رومیاری مدرسه میخوام درمورد بچه بیانضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد … بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم … مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد … اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه … اون وقت … اون وقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اون وقت قول میدم مشقامو بنویسم…